p43
هوا پر از غبار بود و هیچ چیز به درستی مشخص نبود زنگ صدای عجیب و غریب در رویایم در گوشم میپیچد و من رو وادار به بلند شدن و ایستادن میکرد
خنده ای ترسناک و عجیب از آن سوی حیاط به گوس میرسید و جیغ ها مانند حاله ای محو در هوا در گردش بود
بدنم میلرزید و دستم سوزش شدیدی داشت و قفسه سینه ام سنگین بود دستم را دور ویال پیچیدم و به قلب داخلش نگاه کردم کاملل سیاه بود و بخشی از آن مانند خاکستر ریخته بود اما الان وقت جا زدن نبود باید حتی به قیمت جانم هم طناب پیوند سالازار اسلایترین با زمین را پاره میکردم
بدنم را بلند کردم و کمی به سمت غبار پیش رفتم با برخورد به جسمی متوقف شدم
متیو بود هنوز نفس میکشید و قفسه سینه اش تکان میخورد اما بدنش به خاطر خونریزی سرد و یخ زده بود
با دیدن متیو در این وضعیت اشک هایم سرازیر شد بی اختیار دستم را با تکه سنگ تیزی که از ستون بیرون زده بود زخمی کردم و بر قفسه سینه متیو فشار دادم اما کمی بعد سایه ی سیاهی خونم را به رنگ سیاه در آورد از ترس دستم رو برداشتم
با شنیدن جیغ آشنایی به خودم امدم و مجبور بودم متیو رو همونجا بی پناه بگذارم
به سمت صدا دویدم و مه و غبار را کنار زدم بدنم مثل کودکی که به تازگی راه رفتن یادگرفته بود در میام مه تاب میخورد و سرعت را از من میگرفت
با حس نزدیک شدن به صدا به پاهای یخ زده ام فشاری وارد کردم و به انها سرعت بخشیدم
در میان مه موهای فر هرماینی به خوبی مشخص بود سالازار اسلایترین اون رو در هوا معلق نگه داشته بود
چوب دستیم رو بیرون کشیدم و با تمام توانم فریاد کشیدم :اونا رو ول کن روح ظالم
با لبخند ترسناک که ردیف دندان های پوسیده اش را به نمایش میگذاشت هرماینی رو گوشه ای پرت کرد و گفت :چه خوب که اومدی نمایش تازه داره شروع میشه
خون سیاه روی دستم رو به سرعت پاک کردم و با فشار دادن ناخنم روی اون زخم تازه ای ایجاد کردم
قبل از آنکه خون دوباره به رنگ سیاه در بیاد طلسمی را با سرعت زمزمه کردم که باعث شد تارهای پیوند زندگی سالازار اسلایترین به دنیا و به تام نمایان بشه
اما اون سرعتش بیشتر از من بود با زمزمه کردم حرفی بدنم مانند عروسک بر زمین افتاد
سیاهی در وجودم رخنه میکرد و من را از پا در میآورد زندگی از پیش چشمانم عبور میکرد اما من سعی داشتم طلسمی که انجام داده بودم به پایان برسانم من طلسمی را انجام داده بودم که برگشتی در آن وجود نداشت
با دیدن رشته یه طلایی پیوند خودم را بر خاک میکشاندم این صحنه درست مانند کابوس بی پایانم بود بدنم میخواست همانجا بماند اما روحم آن را به سمت رشته های طلایی میکشاند
با خزیدنم بر زمین نفرین تشدید شد و مانند مانعی سخت جلوی من را گرفت
چشمانم دیگر جایی را نمیدید اما درخشش طلایی آن رشته ها در قلبم احساس میشد قدمی دیگر به آنها میرسیدم
باری دیگر مرگ مانند مادری منتظر برایم آغوشش را باز کرده بود و میتوانستم حضورش را حس کنم
چشمانم خواب آلود بود و بدنم بیحس و سرد و در میان خاکستر های سیاه بیجان بود
ناگهان نوری سفید به سمتم آمد و من را به سمت رشته ی طلایی سوق داد
با حس کردن رشته ی طلایی محکم آن را در دستم گرفتم رشتهی طلایی به رنگ قرمز خونین در آمد و لحظه ای بعد صدای فریاد بلندی در محیط بلند شد
چشمانم دید کمی داشت اما به راحتی میتوانستم تشخیص دهم که سالازار اسلایترین و آن نیروی تاریک دیگر وجود ندارد
دستم را به سمت ویال بردم و ویال را از گردنم بیرون کشیدم با در دست گرفتن آن قلب به خاکستر تبدیل شد و با پودر شدن آخرین ذره آن چیزی از قلب من نیز وجود نداشت
آخرین صدایی که شنیدم صدای هرماینی بود و بعد از آن دیگر چیزی را ندیدم
ادامه دارد ....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
بعد از این فیک احتمالا یه فیک جدید بزارم البته هنوز ایده ای واسش ندارم
خنده ای ترسناک و عجیب از آن سوی حیاط به گوس میرسید و جیغ ها مانند حاله ای محو در هوا در گردش بود
بدنم میلرزید و دستم سوزش شدیدی داشت و قفسه سینه ام سنگین بود دستم را دور ویال پیچیدم و به قلب داخلش نگاه کردم کاملل سیاه بود و بخشی از آن مانند خاکستر ریخته بود اما الان وقت جا زدن نبود باید حتی به قیمت جانم هم طناب پیوند سالازار اسلایترین با زمین را پاره میکردم
بدنم را بلند کردم و کمی به سمت غبار پیش رفتم با برخورد به جسمی متوقف شدم
متیو بود هنوز نفس میکشید و قفسه سینه اش تکان میخورد اما بدنش به خاطر خونریزی سرد و یخ زده بود
با دیدن متیو در این وضعیت اشک هایم سرازیر شد بی اختیار دستم را با تکه سنگ تیزی که از ستون بیرون زده بود زخمی کردم و بر قفسه سینه متیو فشار دادم اما کمی بعد سایه ی سیاهی خونم را به رنگ سیاه در آورد از ترس دستم رو برداشتم
با شنیدن جیغ آشنایی به خودم امدم و مجبور بودم متیو رو همونجا بی پناه بگذارم
به سمت صدا دویدم و مه و غبار را کنار زدم بدنم مثل کودکی که به تازگی راه رفتن یادگرفته بود در میام مه تاب میخورد و سرعت را از من میگرفت
با حس نزدیک شدن به صدا به پاهای یخ زده ام فشاری وارد کردم و به انها سرعت بخشیدم
در میان مه موهای فر هرماینی به خوبی مشخص بود سالازار اسلایترین اون رو در هوا معلق نگه داشته بود
چوب دستیم رو بیرون کشیدم و با تمام توانم فریاد کشیدم :اونا رو ول کن روح ظالم
با لبخند ترسناک که ردیف دندان های پوسیده اش را به نمایش میگذاشت هرماینی رو گوشه ای پرت کرد و گفت :چه خوب که اومدی نمایش تازه داره شروع میشه
خون سیاه روی دستم رو به سرعت پاک کردم و با فشار دادن ناخنم روی اون زخم تازه ای ایجاد کردم
قبل از آنکه خون دوباره به رنگ سیاه در بیاد طلسمی را با سرعت زمزمه کردم که باعث شد تارهای پیوند زندگی سالازار اسلایترین به دنیا و به تام نمایان بشه
اما اون سرعتش بیشتر از من بود با زمزمه کردم حرفی بدنم مانند عروسک بر زمین افتاد
سیاهی در وجودم رخنه میکرد و من را از پا در میآورد زندگی از پیش چشمانم عبور میکرد اما من سعی داشتم طلسمی که انجام داده بودم به پایان برسانم من طلسمی را انجام داده بودم که برگشتی در آن وجود نداشت
با دیدن رشته یه طلایی پیوند خودم را بر خاک میکشاندم این صحنه درست مانند کابوس بی پایانم بود بدنم میخواست همانجا بماند اما روحم آن را به سمت رشته های طلایی میکشاند
با خزیدنم بر زمین نفرین تشدید شد و مانند مانعی سخت جلوی من را گرفت
چشمانم دیگر جایی را نمیدید اما درخشش طلایی آن رشته ها در قلبم احساس میشد قدمی دیگر به آنها میرسیدم
باری دیگر مرگ مانند مادری منتظر برایم آغوشش را باز کرده بود و میتوانستم حضورش را حس کنم
چشمانم خواب آلود بود و بدنم بیحس و سرد و در میان خاکستر های سیاه بیجان بود
ناگهان نوری سفید به سمتم آمد و من را به سمت رشته ی طلایی سوق داد
با حس کردن رشته ی طلایی محکم آن را در دستم گرفتم رشتهی طلایی به رنگ قرمز خونین در آمد و لحظه ای بعد صدای فریاد بلندی در محیط بلند شد
چشمانم دید کمی داشت اما به راحتی میتوانستم تشخیص دهم که سالازار اسلایترین و آن نیروی تاریک دیگر وجود ندارد
دستم را به سمت ویال بردم و ویال را از گردنم بیرون کشیدم با در دست گرفتن آن قلب به خاکستر تبدیل شد و با پودر شدن آخرین ذره آن چیزی از قلب من نیز وجود نداشت
آخرین صدایی که شنیدم صدای هرماینی بود و بعد از آن دیگر چیزی را ندیدم
ادامه دارد ....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
بعد از این فیک احتمالا یه فیک جدید بزارم البته هنوز ایده ای واسش ندارم
- ۲.۸k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط